دانش روز

دانش روز

به وبلاگ من خوش آمدید

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:








خوبی؟

خوبی؟
خوبی؟ از آن سوال های مبهم است.
یعنی از آن سوال هایی که خیلی مهم است چه کسی آن را بپرسد.
مثلا زیور خانوم، زنِ حسن آقای بقال، وقتی از آدم می پرسد خوبی؟ برایش مهم نیست تو خوبی یا نه. فقط می خواهد چند لحظه تو را معطل کند که حسابی وراندازت کند تا فردا شب که با صغری خانوم مشغول چانه زنی ست، حرفی داشته باشد برای گفتن که:
دختر فلانی را دیدم امروز. ماشالله چه بزرگ شده. شوهر نکرده؟
یا مثلا همکلاسیت وقتی می گوید خوبی؟ کاری به خوب بودن یا نبودنت ندارد. فقط می خواهد قبل از اینکه توی رویت در بیاید که فلان جزوه را بده، حرفی زده باشد.
آدم‌هایی هم هستن که سال به دوازده ماه، خبری ازشان نمی شود. اما یک شب بی هوا می بینی پیام دادند: سلام، خوبی؟
اینجور وقت ها بهتر است فقط بگویید ممنون. چون این ها هم، اصل حالتان برایشان مهم نیست. پیام بعدی شان حاکی از "یه زحمتی برات داشتم" است را که ببینید، منظورم را متوجه می شوید.
میان این همه "خوبی؟" که هرروز از کلی آدم می شنوید اما، بعضی‌هایشان رنگ دیگری دارند.
همان‌هایی که اگر در جوابشان بگویید: "ممنون"، بر می دارند می گویند: ممنون که جواب "خوبی؟" نیست.
همان‌هایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنند، بین " سلام، خوبی؟" با جمله بعدی شان، کلی فاصله می‌افتد.
فاصله ای که پر شده از حرف های تو که: نه خوب نیستم. که نمی دانم چه مرگم است، که حالم گرفته ست، که حواست به من هست؟، که باور کن دلم دارد می ترکد.
و بعد چشم باز می کنی و می بینی ساعت ها گذشته، تو همه خوب نبودن هایت را به او گفتی و او حالا، دوباره می پرسد: خوبی؟ و تو این بار، با خیال راحت میگویی: خوبم ...
این آدم ها
این آدم ها... اگر از این آدم ها دور و برتان هست، یادتان باشد که خودشان مدت هاست منتظر شنیدن یک "خوبی؟" واقعی هستند.



نوشته شده توسط مینو در یک شنبه 29 دی 1398

روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند.

روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند.
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود.
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند.
ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود.
ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد.
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید.

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ،
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ.
بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ



نوشته شده توسط مینو در یک شنبه 29 دی 1398

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت.
نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند.یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن به روی میز می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سروصدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیر مرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیر مرد به تنهایی غذایش را می خورد. در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.

گهگاه آنها که چشمشان به پیرمرد می افتاد و متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذا می خورد، چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.

اما کودک ۴ ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. پس با مهربانی از اوپرسید:
پسرم داری چی می سازی؟
پسرک هم با ملایمت جواب داد: یک کاسه ی چوبی کوچک. تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم.و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.



نوشته شده توسط مینو در یک شنبه 29 دی 1398

این یک داستان واقعی درباره سربازی است

این یک داستان واقعی درباره سربازی است كه پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...


سرباز قبل از این كه به خانه برسد، از نیویورك با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم...
پسر ادامه داد: ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم كه اجازه دهید او با ما زندگی كند!
پدرش گفت: پسر عزیزم، متأسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند...!
پسر گفت: نه، من می خواهم كه او در منزل ما زندگی كند!
آن ها در جواب گفتند: نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود.چه کسی می تواند از یک آدم علیل مراقبت کند. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی.

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...
چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند جان باخته و آن ها مشكوك به خودكشی هستند!
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند. اما با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.
پسر آن ها یك دست و یک پای خود را در جنگ از دست داده بود



نوشته شده توسط مینو در یک شنبه 29 دی 1398

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود.

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است. یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد.
قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد! صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.

وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.



نوشته شده توسط مینو در یک شنبه 29 دی 1398

تقصير ما نيست

تقصير ما نيست
اشتباه از بزرگترهايمان بود
نبايد انقدر راحت عاشقي ميكردند...
ما به آنها نگاه كرديم
گشتيم و گشتيم تا يك رابطه مثلِ آنها پيدا كنيم
مثل پدرانمان
مادرانمان
تازه زمانِ آنها هيچ فضاي مجازي نبود
همه چيز چشم در چشم بود
همه ي قرارهايشان در خيابانها بود
در معرضِ ديدِ هزاران هزار چشم قربان صدقه ي يكديگر ميرفتند.
زمانِ آنها اينقدر بي تعهدي نبود
يك نفر را انتخاب ميكردند و تا آخرش با هم ميساختند
هميشه يك نفرشان كوتاه مي آمد تا ماندني شوند
نتيجه شان ما بوديم
بدونِ كوچكترين شباهتي
ما نسلِ تايپ كردنيم
ما شجاعتِ چشم در چشم شدن نداريم
ما گاهي آنقَدَر بزدل ميشويم،كه حتي از صداي طرفمان هم فرار ميكنيم
ما از هر تكه از زندگي شان،آن قسمتش را كه بابِ ميلمان بود كپي كرديم و بقيه اش را ناديده گرفتيم...
خدا به دادِ نتيجه هاي ما برسد.



نوشته شده توسط مینو در یک شنبه 29 دی 1398

پس از رسیدن یک تماس تلفنی

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد، او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباس هایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریع تر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.

پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: شفادهنده یکی از اسم های خداوند است، پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.

پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد. خدا را شکر پسر شما نجات پیدا کرد.
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد، گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید. پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید، گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟

پرستار پاسخ داد: پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد، وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.



نوشته شده توسط مینو در یک شنبه 29 دی 1398

در زمان جنگ جهانی دوم

در زمان جنگ جهانی دوم و در حین هجوم نیروهای روسی به مرزهای ایران سه نفر از مرزبانان ایرانی (سید محمد راثی هاشمی، عبدالله شهریاری و ملک محمدی) در مقابل نیروهای مهاجم بر روی این پل مقاومت نموده و از خاک میهنشان دفاع کردند.

شهریور ۱۳۲۰، هنگامی که متفقین تصمیم به اشغال ایران می گیرند، این سه مرزبان وظیفه پاسداری از مرزهای شمالی ایران را در پل فلزی جلفا-نخجوان بر عهده داشته اند. پس از آن که ارتش روس ها برای ورود به خاک ایران به این پل که عملاً تنها و بهترین محل عبور از رود پرخروش ارس در این ناحیه است نزدیک می شوند مقاومت دو روزه این سه دلاور آذری آغاز می گردد. این مرزبانان ایرانی با اشراف به پل، دو روز تمام لشکر روس را زمین گیر می کنند. روس ها نیز که چاره ای جز عبور از همین پل نداشته اند نمی توانستند با توپخانه سنگین به حمله بپردازند و در نهایت نیز با شهادت ژاندارم سرجوخه ملک محمدی،سید محمد راثی هاشمی و عبدالله شهریاری است که توانستند وارد خاک ایران شوند. مقاومت شجاعانه این سه سرباز تحسین نیروهای مهاجم را برمی انگیزد، به طوری که جهت ارج نهادن به این مقاومت‌ها، پیکر این سه مدافع را در محل شهادتشان در کنار خط آهن این پل به خاک سپردند. بر روی سنگ آرامگاه هر سه نوشته شده است ”آرامگاه ژاندارم شهید ...، که در شهریور ماه ۱۳۲۰ در راه انجام وظیفه در مقابل مهاجمین ایستادگی و به شهادت رسیده است.“ بر بالای آرامگاه آنان این بیت شعر نقش بسته است:

هرچند آغشته شد به خون پیرهن ما / شد جامه سربازی ما هم کفن ما / شادیم ز جانبازی خود در شکم خاک / پاینده و جاوید بماند وطن ما



نوشته شده توسط مینو در یک شنبه 29 دی 1398

ميداني به درک يعني چه ؟

ميداني به درک يعني چه ؟! بعضي وقت ها بايد در زندگيت از روش به درک استفاده كنيد!
اين تجربه ايست كه خودم دريافتم .
چند ماه پيش كارم را از دست دادم . وقتي از دفتر خارج شدم همه چيز دلگير بود . سرم پُر از افكار مُشٓوِش و استرس زا بود . اقساط...شهريه دانشگاه...رفت و امد...و. . . براي مني كه از اول دبيرستان بدم ميامد كه از پدر پول بگيرم
براي مني كه معني وابستگي به والدين رو نميفهميدم!
براي من كه هميشه خودم بودم اين افكار اذيت كننده ترين افكار بود.كه نكند كم بياورم و . . .
يادم نميرود انقدر متحير و حيران شدم كه يك خيابان را چند بار بالا پايين رفتم تا افكار درست شود اما نشد !
حدود دو روز همين گونه بود مدام توي خيابان صبح تا شب راه ميرفتم تا روز سوم !
روز سوم هيچكس نميدانست من بيكارم . صبح از خانه خارج ميشدم و شب بازميگشتم . اينبار به جاي راه رفتن بي دليل و پر از اضطراب از قانون به درک استفاده كردم.
گفتم فوقِ فوقِ فوقش پولم تمام ميشود گوشي ام را ميفروشم تا پول دستم بيايد و كار پيدا كنم!

رفتم نشستم كافه یک چایی خوردم . ظهر شد رفتم يك ديزي زدم بر بدن !
عصر که شد . از لذتي كه صبح تا عصر برده بودم اضطرابم كمتر شد! و حتي ميتوانم بگم تمام شد.
به خودم گفتم به درك !
ميدانيد؟!لذت همه چي را درست ميكند كافيست با خودتان دوست باشيد و به خودتان اهميت بدهيد .
صبح فردايش همان صاحب كار قبلي زنگ زد و پيشنهاد كار دوباره داد !گفت كه نفر قبلي به دردش نخورده است! همان موقع به اين قانون ايمان آوردم !
نميگويم جبر است زندگي اما زندگي ميگذرد بعضي اوقات فقط بايد بنشيني و ببيني و منتظر باشي ببيني چه ميشود!الكي حرص نخوري!
ميداني ؟!
من به اينكه تو امواج به كائنات ميفرستي و كائنات هم طبق همان به تو جواب ميدهد ايمان آوردم ! براي يك صبح تاشب اين پيام را فرستادم
هرچه بادا باد من تسليم بشو نيستم:
صبح فردايش جواب گرفتم.
الكي حرص نخور!همين



نوشته شده توسط مینو در یک شنبه 29 دی 1398

چه كسي گفته است

چه كسي گفته است كه تمام زنها بعداز شكستشان در يك شب عوض ميشوندو تب ميكنندو مي افتندگوشه ی خانه وتا يك ماه ازشدت گريه چشم هايشان ورم دارد؟! وبعدش هم انتقام بي وفايي كس ديگر را ازموهاي نازنينشان ميگيرندو آنهارا ميريزند دور!

و مدام ناخن هايشان را از ته ميجوند وبعدترش هم مي افتندبه جان خودشان وهي خودخوري ميكنندوازعالم وآدم مي بُرند!

نه عزيزمن نه جان من هميشه هم ازاين خبرهانيست..!
من زن هايي راميشناسم كه بعدازشكستشان دلبرترشده اند.
دوستان بيشتري پيدا كرده اند!
جاي غرق شدن در٤خانه هاي پيراهني مردانه دربوتيك هاي زنانه وقت ميگذرانند.
حواسشان هست كه گوشه ي ناخنشان نپرد!
جاي اس ام اس بازي هاي نصفه شبانه بالاك هاي رنگي رنگيشان سرگرم ميشوند!
حواسشان به بلندي موهايشان هست ورنگ موهايشان باهرفصل عوض ميشود.

خيلي هم كه دلشان بگيردجاي اينكه بروند وخاطراتشان را توي خيابان هاي قدم زده مروركنند جلوي آينه مي رقصند!

زن هايي كه غرورشان رالابه لاي تق تق كفش هاي پاشنه بلندشان وعطرهاي فرانسويشان حفظ ميكنند و ساعت وثانيه ی آمدن ورفتن هيچ آدمي ديگر مثل موريانه قلب وذهنشان رانمي خورد!

زن هايي كه ياد گرفته اند دور از دسترس باشند.
آري عزيز من...
زن هاي شكست خورده
مي توانند در عرض يك شب عوض شوند!
ميتوانندناگهان دلبرترين زن ها شوند.
مي توانند آرزوي يك شهر باشند.
تا شايد
روزي
آرزويِ آرزويِ سابقشان شوند!



نوشته شده توسط مینو در یک شنبه 29 دی 1398

مطالب پیشین

صفحه قبل 1 صفحه بعد


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by minosorori